زمزمه ی ش ب خدایی فرا می رسد
رو سیاهم ای کاش پناهی برسد
یا رب تو خدایی تو از مهر و وفایی
تو رحمان و رحیم و ب ی انتهایی
گر فرصت بده ی به این حقیرت
شاید بگردم رو سفید از لطف جمیلت
منم آن کس که چون سنگ شدم ننگ شدم
از لطف عظیمت سرد شدم جهل شدم
ببخش این بنده حقیرت که گمراه شدم
با عشق و محب ت خدایی جنگ شدم
گر توبه شکستم و عهد شکستم
گر بد شدم و با بیگانه نشستم
حال پشیمان و سیاهم
از شدت تنهایی ، بی تاب و پناهم
حال که عهد بستم، شکستن را کن دریغ
آه از دل تنهای، تو می دانی تو می دانی